داستان ترســـــــــــناک
همه چی از همه جا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش اومدین .نظریادتون نره

پيوندها
عشق هرگز نمیمیرد
میراث فاطمی
رنگ رنگ
عشق ممنوع
!!!کلبـــه تنهـــــــایی
کیمیا 11 ساله
justin bieber
سرگرمی
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه چی از همه جا و آدرس fanoosedarya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 14174
تعداد مطالب : 55
تعداد نظرات : 46
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
غزل

آخرین مطالب
چه قدر دنیا بدجنسه
:-)
اشتباه نکن
تنهایی
دستگاه خود ّپرداز
سوال مسخره
حرف حساب
حرف حساب
حرف حساب
منطق ایرانی
ما عادت کردیم
متن آهنگ خالی از ابی
متن و ترجمه آهنگ a year without rain
متن آهنگ انتخاب از شادمهر
کشیش و رماتیسم
ایمان
دوستی
یکی از بستگان خدا
سلام
آدم های بزرگ
روشی برای ارزیابی خود
اینو حتما بخونید
این بار اولت بود
زمستون
تفاوت را احساس کنید
فرق زن شوهر با ........
فرق شب بخیر مامان و بابا
شاهزاده و دانه گل
پادشاه وسرباز پیر
متن آهنگ where have you been
تست لباس
قورباقه و زنی که فکر میکرد باهوشه
داستان ترســـــــــــناک
دستشویی پارک
سه زن
تصــــــادف
آرایشگــــــــــر و ادای نــــــــذر
کارمنــــــــــــــد تازه کار
4 دانشجو (داستان طنز)
متن آهنگ تایتانیـــــــــــــک
مرکز خرید شوهر
ساعت چنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوســـــت اصفهانــــــــــــی
اینو حتما بخونید خوشتون میاد (نظر یادتون نره )
تفاوت اصلی وبلاگ ها
پیرمرد و دختر
سمعک
دیدگاه کودک ثروتمند
زود قضاوت نکن
حرفه دلتو بزن


 
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 11:54 AM :: نويسنده : غزل

 

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه.
دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس
اومدن تو. یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین ما شده بود!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: